تاعروج
تاعروج

تاعروج

حکایت

روزی از سهل شوشتری که اهل کرامت بود پرسیدند:

چگونه به این مقام رسیدی؟

ایشان پاسخ دادند:

من در کودکی نزد دایی ام زندگی می کردم، وقتی هفت ساله بودم، یک نیمه شبی از خواب 

بیدار شدم برای قضای حاجت. وقتی که برگشتم بخوابم، دایی ام را دیدم که روبه قبله نشسته 

و عبایی به دوش کشیده، عمامه ای دور سرش پیچیده و مشغول نماز خواندن است. از حالت

 او خوشم آمد، کنارش نشستم تا نمازش تمام شد. آنگاه از من پرسید:

پسر چرا نشسته ای؟ برو بخواب. گفتم از کار شما خوشم آمده و می خواهم پهلوی شما 

بنشینم..گفت: نه برو بخواب. رفتم و خوابیدم. شب بعد نیز این ماجرا تکرار شد و دایی ام به 

من گفت: برو بخواب.گفتم دوست دارم هرآنچه شما می گویید من هم تکرار کنم. 

دایی ام مرا روبه قبله نشانید و گفت: یک مرتبه بگو یا حاضر و یا ناظر، من هم تکرار کردم. 

سپس گفت:برای امشب کافی است، حالا برو بخواب. این کار چند شب تکرار شد و هر شب 

عبارت یا حاضر و یا ناظر را چند بار تکرار می کردم. کم کم وضو گرفتن را هم آموختم و پس از 

آنکه وضو می گرفتم، هفت مرتبه می گفتم: یا حاضر و یا ناظر. بالاخره کار به جایی رسید که 

من بدون اینکه نزد دایی ام بروم، خودم قبل از اذان صبح بیدار می شدم و پس از نماز تسبیح 

بدست می گرفتم و پیوسته آن اذکار را تکرار می کردم و از اینکار بی نهایت لذت می بردم.

اکنون این رسیدن به این مقام را از لطف رفتار دقیق و منصفانة دایی ام در آن دوران حساس 

زندگی می دانم.

این داستان حقیقی به ما می فهماند که طرز رفتار مناسب با فرزندان در هر دوره ای، بهترین

 عامل مؤثری است، برای آنکه فرزندانمان در آینده، شب زنده داران واقعی به حساب آیند و 

ذخیره معنوی برای ما باشند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.